داستان با شخصیت شما قسمت4
عفه و تیم SSJ به پایگاه مخفی مایک داخل می شن و گروه SSj با گروه EMRS سلام کردند و احوال پرسی کردند. عفه می گه:خب اون دختره کجاس ؟ مایک نشون میده کجاس. عفه میره زندان و پیش او. الکس میگه: از من چی میخوای؟ عفه:خوب خودت میدونی .بالاخره میگی چرا همکار اون شدی و چه کسی باهاش دوسته و امنیت پایگاهش رو چطوری هک کنیم؟ الکس:فک کردی من میگم احمق دیوونه! عفه: هاهاها! خندیدیم. خودتی دیوونه. الکس: ها! من به این راحتی نمیتونم حرفی بزنم! عفه: چی میخوای؟ الکس: میخوام با یکی از شما بجنگم. سالواتوئر دستشو بلند میکنه و میگه: من!!! من میجنگم! عفه: خفه. تو زخمی هستی ! من میجنگم! استرایک: چرا تو؟ پس ما چی؟ الکس: آره! عفه باید با من بجنگه. هیچ کس دیگه ای نه. مایک: تو کی هستی که داری دستور میدی؟ عفه: قبوله. الکس: عالیه. مایک اونا رو به میدان مبارز ساخت خودش میبره . وقتی میرسن سالواتوئر: چی اینو هم من نمیدونستم؟ واقعا که! مایک اونا رو به میدان مبارز میبره و اطرافشون رو با فلز میبنده. عفه شمشیرش رو در میاره و الکس هم شمشیر نینجایش رو درمیاره و شروع به جنگ میکنند. از عفه یه شمشیر خفن به الکس میره ولی الکس با شمشیرش جلوی عفه رو میگیره و بعد لگد میزنه. عفه: چی ؟ هیچ کی نتونسته جلوی شمشیر من بایسته. عفه عصبانی میشه و قدرت زیادی ازش در میاد و با سرعت زیاد بهش حمله ور میشه ولی الکس با پرش های بلند از حمله های عفه فرار میکنه و چاقو های تیزش رو در میاره و بهش پرتاپ میکنه ولی عفه با شمشیرش چاقو ها رو میزنه و به الکس برمیگردونه الکس هم چاقو ها رو با دستش میگیره. سالواتوئر:باورم نمیشه این چه جور دختریه. استرایک: هممم یه دختر جنگوییه حتی عفه هم نتونسته اونو هنوز شکست بده. عفه در حال جنگ میگه: ها!!! فک میکنی برنده میشی! شاید نینجا بلد باشی ولی من قدرت EDGE دارم ! و عفه پرش بلندی میزنه و فریاد میزنه: قدرت EDGE !!!!!!!!! جیسون میگه: چرا اینجوری فریاد میزنه؟ سالواتوئر: به دنیای من خوش اومدی! و عفه سخت با مشت ها و لگدهاش با سرعت بیشتر حمله ور میشه و بد میزنه. الکس هم به زمین کوبیده میشه. عفه:باختی!!! دوستانش فریاد میزنه : آفرین عفه !!!! آفرین!!!! استرایک: چرا من نجنگیدم آخه. سالواتوئر: اشکال نداره منم با اسکروج میجنگم. جیسون: هی!!!!! مایک میره پیش عفه و میگه: عالی بود عفه. شخت شکستش دادی. عفه:ممنون. و بعد الکس میگه: باشه حرفامو میزنم. اههه! عفه:خب؟؟؟؟ الکس:خفه !!! من خیلی وقت پیش یه کودک بودم یه کودک 5 ساله. تو خونه بودم و با مامان و بابا بودم و داشتم بازی میکردم تا اینکه اسکروج به خانه ی ما حمله کرد. خیلی ترسیده بودم. اسکروج مامان و بابام رو به دنیای دور فرستاد و اونا رو دستگیر کرد. اون به من گفت که تا آخرش با من همکاری کن وگرنه به دنیایی که پدر و مادرم رو اونجا فرستاد دستور میده که اونارو بکشه. منم چاره ای جزء پذیرش درخواستش نداشتم با اینکه میدونستم اون بدجنسه. آخه چرا منو انتخاب کرد؟ و بعد الکس گریه میکنه. سالواتوئر: بیچاره دختر! چند سالته؟ الکس: به تو چه؟سالواتوئر: چی داشتم باهات مهربون میشدم! الکس:13 سالواتوئر: اوه چه بد. 8 سال تحت کنترل او بودی. بیچاره! عفه: من حرفت رو باور نمیکنم! شاید به ما دروغ گفته باشی؟! باید به ما کمک کنی که سیستم امنیتی اونجا رو از کار بندازیم. الکس: من حرفامو گفتم و اگر اینکار رو کنم اون پدر و مادرم رو میکشه! استرایک: تو از کجا میدونی آخه؟ شایدم اون پدرت و مادرت رو خیلی وقت پیش کشته؟ الکس: خفه شو. مایک: استرایک! استرایک:چیه حرف بدی گفتم؟ مایک: ولش کنید ما خودمون سیستمشو هک میکنیم. یه دفعه صدای انفجار بزرگی شنید میشه و روبات ها داخل پایگاه میشن و یه تعدادی سرباز مفلیس داخل شده بودند. مایک: چجوری اینجا رو پیدا کردن؟ سالواتوئر: نیگا کن منم اینجا رو چند ساله که نتونستم پیدا کنم. و بعد روبات ها حمله میکنن. استرایک: آره بالاخره جنگ شروع شد. عفه: بیایید ببینم چه قدر ضعیفید! هی سالواتوئر مراقب الکس باش که فرار نکنه! سالواتوئر: اهههه! چرا من؟ هی دختر یه حرکتی نکنی وگرنه پشیومنت میکنم! الکس:خب باشه پسر خپل. سالواتوئر:چی؟؟؟ خدای من نه... عفه با شمشیر بزرگش آتش میفرسته و به روبات ها و سرباز ها ضربه میزنه. مایک: هم با اسلحه اش شلیک میکنه و کسی نزدیکش اومد رو با حرکات بکس میزد. رکس هم با دستان یخیش دشمنارو میزد و تبدیل به یخ میکرد. استرایک هم با شمشیرش دشمانارو با خاک یکسان میکرد که جیسون با داسش به دشمنا حرکات نشون میداد و اونا رو میزد و سیسون هم با دستانش آتش قرمز در می آورد و دشمنارو میزد و نابود میکرد. تا اینکه همه ی روبات ها و سربازا نابود شدند ولی یک سرباز مونده بود اونو عفه گرفت گفت:کجا داری میری؟ هنوز باهات کار داریم! سرباز:نه!!!! عفه:به من بگو تو سرباز اسکروج هستی یا کسی دیگه ای؟سرباز:نمیگم! اصلا! مایک: لعنتی هیچ علامت هم نداره! عفه: بگو وگرنه با شمشیرم مثل کریتوس میزنم تو سرت!!! سرباز: باشه باشه! مفلیس! عفه: با اسکروج همکارید؟ سرباز: آره آره خواهش میکنم منو نکش! عفه: میخواستید چی کار کنید ؟ سرباز: میخواستم رکس رو از اینجا ببریمش و پیش اسکروج ببریم و بعدش النا رو بگیریم که اسکروج و مفلیس متحد شن و دنیا رو به چنگ خود در آورن! عفه: خب! بچه ها انگار من یه نقشه ای پیدا کردم . سیسون: نقشه چیه؟ عفه نقشه رو میگه و همه متوجه میشن. بعد عفه به الکس میگه: چاره ای جزء همکاری با ما نداری و باید به ما کمک کنی تا مفلیس رو شکست بدیم. الکس: خب چی میشه اون وقت؟ عفه: بعدشم میریم پدر و مادرت رو نجات میدیم. الکس کمی بعد از فکر میگه: باشه قبوله! استرایک: خب بچه ها بزنید قدش! همه با دشتون چاک کردن و بعد گفتن: ماجراجویی!!!!!!!! عفه : باید النا رو هم خبر کنیم تا با ما بیاد شاید از نقط ضعف های مفلیس به ما گفت زود باشید بریم....
ادامه دارد....
خب به خاطر عفه نظرات پایین رفت و یک شرط گذاشتم اونم اینه که از هرکسی که شخصیتش در داستان حضور داره باید نظر بده اون وقت من خوشحال میشم ادامه ی داستانو میزارم ولی از هرکس 2 نظر باشه لطفا. خیلی ممنون. بای!